گنج رنج

از دیدگاه مولانا، جهان ما جهانی است از جنس پرده. ما در واقع در یک عالم بزرگ زندگی می کنیم اما این جهان کوچک، حجاب آن عالم بزرگ شده است. ما در ابدیت زندگی می کنیم اما این زمانی که بر ما می گذرد شب و روز، حجاب آن ابدیت شده است. م در عالم ماوراء طبیعت زندگی می کنیم اما این عالم طبیعت، حجاب ماوراء طبیعت شده است.

ما با خدا همنشینیم اما این صورتها حجاب خداوند شده است و حضور او را نمی بینیم. تمام این عالم از جنس پوشش است، پرده است، حجاب است. یک درس مهم که باید از مولانا یاد بگیریم این است که در این دنیا همه چیز حجاب و پرده چیز دیگری است. مرگ پرده زندگی است رنج پرده راحت است و فراق در واقع پوششی است بر وصال. اگر به ظاهر رنج می نماید اگر به ظاهر تلخی می نماید، پرده ای است بر شیرینی و راحتی. اگر مرگ می نماید پرده ای است بر زندگی:

آزمودم مرگ من در زندگی است

چون رهم زین زندگی پایندگی است

هو الذی انزل السکینه فی قلوب المؤمنین (فتح/4)

 

سکینه، آرامشی است که خداوند به فضل خود، به دل دوستان فرو فرستد و آزادی و آرامی دلها را در دو چیز نهد: یکی در خدمت و دیگری در یقین.

آرامش در خدمت به سه چیز است: عمل به احکام شرع، تا به اندک توانگر شود. اعتماد به اصل دین، تا از وسوسه شیطان در امان باشد. خلق را در کار دین فراموش کند، تا از ریا آزاد گردد.

آرامش در یقین دل نیز به سه چیز است: به قسمت روزی راضی باشد، تا از سنگینی بار بیاساید. سود و زیان را از یک جا ببیند، تا از بیم فارغ گردد. امور خود را به خدا واگذار کند، تا از علاقه ها رهایی یابد.

نشانه رسیدن کسی به سکینه و آرامش، این است که آدمی بخشنده و بخشاینده گردد. بخشایشی که همه دنیا را به کافری ببخشد و بر او منت ننهد و بخششی که همه نعمت دنیا به مؤمنی ببخشد و بر او منت ننهد و بخششی که همه نعمت دنیا به مؤمنی بخشد و اگر بپذیرد، ممنون او شود. این است سنت جوانمردان و سیرت آنان.

کشف الاسرار، ج2، ص435

دل و دریا

 

آدمی و احوالاتش نه همچون کوه، که همچون دریاست، آن هم دریایی طوفانی و نا آرام؛

لذا ایمان و دیانتش هم دریاصفت اسیر امواج است

و اگر نلرزد و در تلاطم نیفتد عجب است

و جز خفتگان و یخ زدگان،

انسانی نیست که دچار این موجهای سهمگین نشود.

 

موج های تیز دریاهای روح

هست صد چندان که بود طوفان نوح

(مولانا)

خواب و بیدار!




الناس نیام فإذا ماتوا انتبهوا : مردم در حال خوابند، موقعی که چشم از این دنیا بستند بیدار خواهند شد.

آنان که از زنجیر گرانبار خود طبیعی رهایی می یابند، در معرض تشعشعات دل قرار می گیرند و سایه وجود خود را از خود حقیقیشان تشخیص می دهند.

در راه اعلای کلمه حق، انسانهای بی شماری دست از سایه وجود خود شستند و کالبد مادی را وداع گفتند و روح انسانی خود را به پرتو انوار الهی عرضه نمودند. برای بشریت یک مسئله اساسی مطرح است و بقیه کارها و شئونش در درجه بعدی قرار گرفته است.

این مسئله عبارت است از تشخیص سایه وجود از اصل وجود که اکثریت نفوس انسانی را ناتوان ساخته، به جای آنکه در قلمرو هستی حقیقی زندگی کنند، در سایه ها و عوارض آن می لولند.

در آن هنگام که روح به قدرت مطلوب و شایسته خود می رسد، کالبد مادی با تمام اجزاء درونی و برونی اش چونان سایه دنباله رو می باشد که انعکاس ضعیفی از موجودیت حیات و روح را نشان می دهد.

این جهان خوابی بیش نیست. در گمان های بیجا میخکوب مباش. هر گونه نقصان بدن را که در خواب می بینی هیچ حقیقتی ندارد و باکی از آن پاره شدن در خواب به خود راه نمی دهی. همین دنیا را که در ظاهر قائم به ذات می بینی، پیامبر ما فرموده است که رؤیای یک انسان به خواب رفته ایست. تو این حدیث پیامبر را از روی تقلید پذیرفته ای در صورتی که سالکان راه حقیقت این موضوع را بدون واسطه آشکارا دیده اند.

تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی جلال الدین محمد مولوی(جلد 7)

محمدتقی جعفری

گزیده ای از حدیث عنوان بصری


علم به آموختن نیست. علم نوری است که در قلب کسی که خدا بخواهد او را هدایت کند قرار می گیرد، پس اگر طالب علمی اول در نفس خودت حقیقت عبودیت را جست و جو کن و علم را با عمل به آن طلب کن و از خدا بپرس تا به تو پاسخ گوید و بفهماند.

حقیقت عبودیت سه چیز است:

1- این که عبد برای خود در مورد آنچه که خدا به وی سپرده است مالکیتی قائل نباشد؛ چرا که بندگان مالکیتی ندارند؛ بلکه همه اموال را مال خدا می بینند و آن را در جایی می نهند که خدا امر کرده است.

2- عبد برای خود تدبیری نمی کند (چرا که تدبیر عبد به دست رب او است(.

3- تمام مشغولیت عبد معطوف به انجام دادن کاری است که خدای تعالی به او امر نموده است و پرهیز از آنچه که او را نهی کرده است.

پس آنگاه که عبد در آنچه که خدا به او واگذار کرده احساس مالکیتی نداشته باشد، انفاق در آنچه که خدا امر کرده است برای او آسان خواهد شد.

 و چون عبد تدبیر خود را بر مدبر خود واگذار کند، سختی های دنیا بر او آسان می شود.

 و چون عبد مشغولیت و اهتمامش منحصر در امر و نهی خداوند باشد دیگر مجال و فرصتی برای خود نمایی و مباهات به مردم نخواهد یافت.

 پس اگر خداوند به کسی این سه چیز را عطا کند امر دنیا و ابلیس و مردم برایش سهل و آسان می شود و برای زیاده اندوزی و مفاخرت، خواهان مال دنیا نمی شود و آنچه در دست مردم است را برای عزت و برتری طلب نمی کند و روزهای عمر خود را در پی اموری عبث به هدر نمی دهد. این اولین درجه از تقوا است.

 همچنان که خدای تبارک و تعالی می فرماید: "آن سرای آخرت را برای کسانی قرار می دهیم که اراده برتری جویی و فساد در زمین ندارند و عاقبت نیکو از آن پرهیزکاران است".(قصص/83)


محمد باقر مجلسی، بحار الانوار، ج1، ص 224، موسسه الوفا، بیروت، 1404هـ ق،

 

 

«و اذا سئلک عبادی عنی، فانی قریب. اجیب دعوة الداع إذا دعان»

چون بندگان من مرا از تو پرسند،

 آنان که : در حلقه حرمت ما در آویختند و در کوی ما گریختند، هر چه جز ماست گذاشتند و خدمت ما برداشتند، با ما گرویدند و از اسباب بریدند، جامه بلا به تن پوشیدند و مهر ما به جان و دل خریدند، عاشق در وجود آمدند و با عشق بیرون شدند،

این چنین بندگان و این چنین دوستان، چون مرا از تو پرسند و نشان ما از تو خواهند،

«بدان که من ناخوانده به آن ها نزدیکم.» 

منازل السائرین،خواجه عبدالله انصاری

 

بنده عشق باش نه گدای مهر

که بندگی تو را عزت بخشد

و گدایی منت نصیبت می کند،

عاشق به لطف معشوق مشتاق است

و گدا به ترحم دارا محتاج،

اشتیاق پیامد بخشش است

و احتیاج، آغاز خواهش،

بخشش، هنر روح خداییست

و خواهش، عادت تن زمینی

و تنها، بی توقع عشق ورزیدن است

که روح را خدایی می کند و جان و تن را شرافت می بخشد.

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

                                  مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی

                                  بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی

                                  چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی

                                  در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان

                                  بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش

                                  چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان

                                  که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه با جمالی

                                   تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی

                                   سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی

                                   بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد

                                   که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

                                   اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا

                                   تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید

                                   چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

                                   ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد

                                   که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی

                                    تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری

                                    ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی

                                    بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

 

حضرت مولانا

 



بگذار سر به سینـه ی من تا که بشنوی

آهــنگ اشتیــاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عـشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست ؟

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشـیان جداسـت !

بگـذار تا ببوسمت ای نــوشخند صبح

بگـذار تا بنوشمت ای چـشمـه ی شـراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخـند

خورشیدِ آرزوی منی ، گــرمتر بتاب ...


آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل 
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
 
مولوی

نعمت عبادت


از حدیث:

«تنعموا بعبادتی فی الدنیا فإنکم تتنعمون بها فی الآخرة»، در دنیا به عبادت من متنعم شوید، زیرا در آخرت به همان متنعم خواهید بود.

بر می آید که، عبادات قابلیت تنعم را دارند! ولی ما عبادات را به گونه ای به جا می آوریم که گویا شلاق بالای سر ماست، گویا داروی تلخی را از روی ناچاری می خوریم.

                                                                                           آیت الله بهجت(ره)

دعا

دعا، کلید عطا و وسیله قرب الی الله تعالی و مخ عبادت و حیات روح و روح حیات است.

دعا، سیر شهودی و کشف وجودی اهل کمال و تنها رابطه انسان با خدای متعال است.

دعا کاسر قلب و جابر آن به «أنا عند المنکسره قلوبهم» است؛ یعنی دل از ذکر و دعا شکسته شود و دل شکسته، درست ترین و ارزنده ترین کالای بازار هستی است که خدا در دل شکسته است.

دعا یاد دوست در دل راندن و نام او به زبان آوردن و در خلوت با او جشن ساختن و در وحدت با او نجوا گفتن و شیرین زبانی کردن است.

دل بی دعا بها ندارد، و دل بی بها بها ندارد: «قل ما یعبؤ بکم ربی لو لا دعاءکم» بگو اگر دعای شما نباشد پروردگار من شما را چه وزن نهد و به شمار آورد.(فرقان/78)

                                                                                                                                                                                  نور علی نور، علامه حسن حسن زاده آملی


دلبران را دل، اسیر بی دلان

جمله معشوقان شکار عاشقان

هر که عاشق دیدی اش، معشوق دان

کو به نسبت هست، هم این و هم آن

تشنگان کز آب جویند از جهان

آب هم جوید به عالم تشنگان

مولانا جلال الدین محمد بلخی

پر پرواز


علت سقوط نفس به این عالم،

ریختن پرهای آن است؛

وقتی که دوباره پر درآورد،

به جایگاه اولی خود پرواز می کند.

                               - افلاطون-

 

آمده ایم با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم،

نه به هر قیمتی زندگی کنیم!

                                        آیت الله بهجت(ره)

عقل و روح

 

گفتم به عقل دوش که یا احسن الصور

گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر؟

گفتم مرا نظر همه وقتی به سوی توست

گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر

گفتم که هرچه از تو بپرسم دهی جواب؟

گفتا جواب پرسش تو کرده ام زبر

گفتم میان روح و میان تو فرق چیست؟

گفتا که او بدیعتر و من رفیعتر

گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی؟

گفتا چنانکه آینه گیرد ز نور خور

گفتم که چیست کار شما اندر این جهان؟

گفتا صلاح خلق به تدبیر یکدگر

گفتم رسید در تن هر جانور به هم؟

گفتا رسیم در تن بعضی ز جانور

گفتم به عون کیست شما را موافقت؟

گفتا به عون ایزد دارای دادگر

گفتم دماغها فلکست و تو کوکبی؟

گفتا روانها صدفست و منم گهر

گفتم که در سخن فکر من قوی شدست

گفتا قوی به تقویت من شود فکر

                                                       معزی

 

زاهد، عابد ، عارف

میان زاهد و عابد و عارف فرق است:

آن که از متاع دنیا و خوشی های آن اعراض کرده است زاهد است؛

و آن که به عبادات پرداخته از قبیل نماز و روزه و امثال آن عابد است؛

و آن که فکر خود را متوجه جهان مقدس جبروت کرده و همیشه منتظر

تابیدن نور حق است اندر سر خود، او را عارف خوانند.

عبادت در نزد غیر عارف نوعی معامله است؛

 گویی در این دنیا عملی می کند تا مزد آن را در آخرت بگیرد.

این مزد همان اجر و ثواب است.

اما در نزد عارف، عبادت ریاضتی است همت های او را و قوت های نفس اورا،

چون متوهمه و متخیله،

تا عادت یابد که از جانب غرور به جناب حق باز گردد.

                                                 شرح خواجه نصیرالدین طوسی بر

                                                                اشارات و تنبیهات ابن سینا، ص 108

دستان خدا

 

آرام باش و صبور

و توکل کن

سپس آستین هایت را بالا بزن

آنگاه دستان خدا را می بینی

که زودتر از تو دست به کار شدند.

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هر که قدر نفس باد یمانی دانست

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

زاثر تربیت آصف ثانی دانست

هر کس از خدا پروا کند،خدا برای او راه بیرون شدنی قرار می دهد و از جایی که حسابش را نمی کند به او روزی می رساند.

و هر کس بر خدا اعتماد کند، او برای وی بس است.

خدا فرمانش را به انجام رساننده است.

به راستی خدا برای هر چیزی اندازه ای مقرر کرده است.